🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#روزیکه #حقوق واریز میشه
بنام خدا
داستانکی بسیار واقعی ، حتما بخوانید ، خیلی از ما ایرانیها ، متشابه این داستانک ، در گیریم ، همدردیم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
بعداز نمازصبح خوابم نبردگوشیمو روشن کردم منتظر پیام بانک بودم😳
ساعت ۷ با زنگ پیامک گوشیمونگاه کردم همسرم که زیرچشمی حواسش بمن بود گفت ریختن ؟
گفتم آره گفت پس وقتشه یک خبرخوشی بهت بدم😄
نگاهش کردم معلوم بودازدرددندون تاصبح نخوابیده گفتم منوببخش که ... نذاشت حرفم تموم شه گفت:
داری بابابزرگ میشی دیگه بانوه ات میری پارک! یه لحظه ذوق کردم ادامه صحبتش که گفت بایدسیسمونی بگیریم بغض همه وجودمو گرفت سعی کردم بزوربخندم اونم خندید بعضی خنده ها چقدتلخه🥴
تاصبحانه آماده میکرددوتا ازقسط های وام روبا تلفن پرداخت کردم دخترم بعد صبحانه یکم پول ازمامانش گرفت ورفت طرف دانشگاه🙄
خانمم پسرمو  برد تو اطاق یکم پچ پچ کردن اونم خداحافظی کردرفت تا با کامپیوتردوستش برای ترم آخرش مقاله وتحقیق شوکامل کنه آخه چندماهه کامپیوترش خرابه هزینه تعمیرشو نداشتم که درستش کنم🤔
لیست دوصفحه ای مایحتاج روگذاشته بودتوجیبم آماده شدیم که بریم خرید🤓
رسیدیم قصابی به خانمم گفتم گوشتها دیگه طعم گوشت نمیده مرغهاروهم با هورمون چاق میکنن بهترنیست جیگر وسندون وپای مرغ بگیریم میگن خیلی خاصیت داره خیلی فهمیده ست حرفموتایید کرد گفت سویا هم خاصیت گوشت روداره 😚
رفتیم میوه فروشی قیمتها رو نگاه کردم هنگ کردم خانمم گفت فقط سیب زمینی وپیازضروریه بقیه باشه برابعدپیشنهادش نجاتم دادتشکرکردم 😅
یکم حبوبات و برنج وروغن وخرت وپرت از فروشگاه گرفتیم کارتمو دادم به فروشنده اونم بی انصاف بدهی برج قبل روهم کم کرد😡
آخرین پیامک بانک رو یواشکی نگاه کردم دیدم چهارصدوبیست تومان دیگه بیشتر توکارتم نیست برگشتیم خونه توراه پله ها صاحبخونه کشیک وایساده بود حال واحوال گرمی کرد بهش گفتم وسایلو بزارم خونه میام خدمتتون 😂
ذهنم درگیرحساب کتاب این چندتا بسته بود! خونه تک تک اجناس وقیمت هاشو نوشتم ازچندطرف جمع وتفریق کردم درست بودفقط افزایش قیمتهاباورکردنی نبودکه باخنده همسرم بخوداومدم 🤔
خانمم باسینی چایی اومد کنارم قبض های آب وبرق وگاز توسینی توجهموجلب کرد! قبضهای دوسه برابر شوکم کرد فقط برق روباگوشی پرداخت کردم کارتمو دادم دست خانمم گفتم بقیشوتاآخربرج شماخرج کن! 😬
قدم زنان رفتم مغازه دوستم باصحبت ازاینور وانوربهش فهموندم پول قرضی برا اجاره خونه ازش گرفتم برگشتم زنگ صاحبخونه رو زدم و بهش دادم تشکر کرد وگفت برج دیگه سالتون تموم میشه چون محترمید فقط پانصد تومان اجاره روبیشترکنید نتونستم حرفی بزنم 😭
بعدناهار دخترم اومد بوسم کرد گفت باباجون کامپیوتر که خرابه گوشیم دوماهه صفحه اش سیاه شده تصویر نداره کفش ومانتو هم ندارم بوسش کردم گفتم چشم دخترگلم حواسم بهت هست ازاطاق رفت بیرون نزدیک بود سرموبکوبم به دیوار آخه چشم گفتن وعمل نکردن اونم برا دختر مهربونم خیلی سخته 🤧
شب داشتم اخبار رونگاه میکردم هواشناسی خبرازسردشدن هوامیداد خانمم آهسته گفت هیچکدوممون لباس گرم نداریم! خواستم بانگاه بهش بگم ندارم دیدم صورتش ازدرد دندونه ورم کرده پشتم ازشدت حقارت تیرکشید دستموفشارداد گفت مهم نیست 😪😪

 غرق افکار چکنم چکنم تاآخر برج بودم که متوجه اومدن پسرم شدم
رفتم تو هال دیدم مضطربه سلام کرد بغلش کردم گفتم چیشده پسرم بغضش ترکید آرومش کردم گفت توکوچه دوتا موتوری باچاقو اومدن گوشی وکاپشنمو گرفتن ورفتن دستی به سرش کشیدم همسرودخترم روهم که ترسیده بودن دلداری دادم
نگاه پرمهردخترم وصبوری ومتانت همسرم واقعا دلگرم کننده بود تک تکشونو شونو بغل کردم وبهشون دلداری دادم 😘
زیرپتو خوابم نمیبرد هرجور حساب میکردم ازنگرانی برا سیسمونی نوه ام تا ووو...... خوشروئی وصبوری و همسرم!!!
البته هنوز ۲۹ روز دیگه مونده تاحقوق بعدی رو بگیریم شایدویقینا شرایط خیلیها همینه وچه بسا بدتر باورکنید

یک بازنشسته حداقل بگیر.